آنقدر نرفتیم که مرداب شدیمهمرنگ سکوت ، محو مهتاب شدیمهر بار نشستیم و مرورت کردیماز شرم لبان تشنه ات آب شدیم(التماس دعا)
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من