« کبوتران سبکبال »
حسین بود و یک دنیا صفا .حسین بود و یک دنیا مردانگی
حسن بود و یک دنیا غیرت که در برابر نامردان
روزگار ایستادگی کند .حسین خورشید فروزان هویزه بود
که همراه با مردمان ایل آفتاب به جنگ ارابه های آهنی عراقی رفت حسین همراه با کبوتران سبکبال در دشت تشنه ی شهادت به دنبال وصال می گذشت.لحظه به لحظه زنجیره های تانک حلقه محاصره را تنگ و تنگ تر مینمودند ازاسلحه و آب خبری نبود
. جغرافیای هویزه همانند صحرای تقتیده ی کربلا بود
آن سو لشکریان طمع ورز دشمن با انبوهی از آهن مذاب زمین خوش نقشه هویزه را به محاصره ی خود داشتند واین سو دنیای عاشقی حسین با پروانه هایی چون قدوسی حکیم و دیگر چله نشینان کوی معرفت در انتظار پرواز
ناگهان هجوم ـ
ناگهان اشک و ناگهان تسخیردل کربلای ایران توسط چکمه پوشان دشمن آن هنگام پرستو ها به وصال رسیدند و حسین علم الهدی به همراه دیگر دانشجویان در عرش اعلی به سدره منتهی عشق دست یافتند...و اکنون شمع فروزان دانشجویان شهید یادآورحماسه ی سترگ هویزه است که ستاره ی یارشان همواره نورانی استداستان
مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم.او همیشه مایه ی خجالت من بود.
مادرم برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.
چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد و تا وقتی نمیری کسی تو رو نمی بخشه.
بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین!
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
ازشاعری معاصر:
به روزگار خودم جای گریه می خندم
چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم
به روزگار خودم جای گریه می خندم
چه ساده ام که پس از این هزار و هجده سال
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم: