روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت
وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به
داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.
جرج برناردشاو
من ایمان آوردم به خیانت و به تمام عشق های افلاطونی که تنفر می شوند و دورغهایی که راستتند!
من ایمان آوردم به دوستانی که خائن می شوند...
من ایمان آوردم به خدای ریش سپیدی که برای آرامش بنده هایش هیچ کار نمیکند.
به همه آنها که برای بودن خود قائل به ارزش اند:
ما مترسکیم. اینجا سرزمین مترسک هاست، یا کُرۀ مترسک ها؟
مترسکیم که می نشینیم تا برایمان تصمیم بگیرند.
مترسک؟ نه چون آن هم برای خود جذبه ای دارد و عده ای قرار است از آن حساب ببرند.
حالا می خواهد کلاغها باشند. پس ما مترسک هم نیستیم.
نمی دانم چه می توانیم باشیم؟
آن چه موجودی است که در کودکی، بزرگسالی و کهنسالی همیشه باید تابع دیگران باشد؟
باید حرف شنو باشد، باید نجیب و ملوس و ملیح و آراسته و موقر و بیصدا و کمرنگ و هزار درد نگفته دیگر باشد؟
نگو که نیست.
خودم می دانم که هیچ چیز در این دنیا مطلق نیست اما اینجا در سرزمین گل و بلبل، چیزی نزدیک به مطلق است.
هر کدام از "بودن" های بالا را که نباشی، خوب نباش، یعنی می شود که نکنی و نباشی اما باید برایش تاوان بدهی.
هر چیزی در این جهان قیمتی دارد.
مثلا اگر می خواهی حرف شنوی مطلق نباشی، می توانی سرکشی کنی، اما عواقبش را هم باید تحمل کنی.
اگر بین تو و دیگران فرق گذاشتند، بین تو و بقیه اعضای خانواده، دانشگاه، شرکت و ... و شدی گاو پیشانی سفید، خب این بهایش است.
اگر حالت از دروغ بزرگی به نام نجابت به هم می خورد و فکر می کنی معنای این کلمۀ کاملا یک طرفه و برای در قفس نگه داشتن روح و جسم توست، و می خواهی به همه دنیا بابت این کلمه منفور اعلان جنگ بدهی، فردا که انگشت نما شدی و از جامعۀ بستۀ سنتی رانده شدی، دیگر گناه از خودت است.
آنها خطها را کشیده اند و مرزها را مشخص کرده اند. تو هستی که از خطوط قرمز رد شده ای، جریمه اش را هم باید تحمل کنی.
شاید نخواهی مثلا عروسک زیبایی و شیرینی باشی، عروسک آراسته برای مطامع عده ای خاص. عروسکی برای خوشایند همه.
نخواهی شیرین باشی، تلخ بودن برایت شیرین تر باشد. وقتی بتوانی در چشم یکی نگاه کنی و راستش را بگویی به جای اینکه وانمود کنی که نمی دانی یا نمی فهمی، آنوقت اصلاً شاید دیگر خودت نباشی،
مثلاً آخرش بهت خیلی که بخواهند بها بدهند،
بگویند اوه چه قدر مردی؟!
یا فلانی خیلی مرد است.
آنوقت یا باید خیلی به خودت افتخار کنی؟ یا باید باز عصیان کنی.
در هر حال این کارهایی که تو می کنی تعریف دارد، و تعریف آن در حوزه عمل موجود ناشناخته ای که هنوز رویش اسم نگذاشته ایم نمی گنجد.
خب درست است که تو رویش اسم نگذاشته ای اما همه می شناسندش.
تعریفش، وظایفش، بایدها و نبایدهاش. همه مشخص اند.
خوشت هم که نیاید، دیگران برایش تعریف هایی دارند...
تعریف شما از او چیست؟
اگر دنیای ما دنیای سنگ است بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است....
اگر دنیای ما دنیای درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است....
اگر عاشق شدن پس یک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است .
**********************************
آبی تر از آنم که بیرنگ بمیرم از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم .
**********************************
یادمان باشد اگر شاخه گلی چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و گدازی نکنیم
یادمان باشد سر سجاده ی عشق جز برای دل محجوب دعایی نکنیم
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم گر چه در خود شکستیم صدایی نکنیم .
***********************************