تصمیم گرفتم پاره ای از وقتم را صرف دانستن زندگی مردم بکنم.
جمعیت کثیری از مردم را دیدم که مشغول گفت و گو بودند.
از یکی پرسیدم:به نظرت بالاترین ارزش زندگی چیست؟
گفت:اینکه می توانم شبانه روز با تلفن صحبت کنم و………….
قبل از آنکه جمله اش راتمام کند از اوتشکر کردم وبه راهم ادامه دادم.
از دیگری پرسیدم:به چه امید زندگی می کنی؟
گفت:به امید ظهور امام زمان که بیاید وجهان را از ظلم نجات دهد.
من تنها به این امید زنده ام وهدف دیگری از ادامه ی حیاتم ندارم.
با تکان سر از اوتشکر کردم. مردی را دیدم که باسرعت به سمت ماشینش می رود.
به جلو رفتم وپرسیدم : برای بدست آوردن چه چیز در زندگی این چنین عجله می کنید؟
بدون هیچ مقدمه ای پاسخ داد : پول. وبه راهش ادامه داد……….
نوجوانی در گوشه ای از خیابان بدون نگاه به کسی می گذشت.
درچهره اش غمی پنهان بود که بر صورت زیبایش پرده ی تاریکی کشیده بود.
به جلورفتم ونگاهی ژرف در چشمان خاموشش انداختم.
خیلی آرام از او پرسیدم : به نظرت چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
نگاهی توأم از حس یأس به من انداخت وگفت : زندگی همین است که اکنون می بینیم.
همیشه همین است وهیچ گاه تغییر نمی کند. هیچ گاه نمی توان آنرا بهتر کرد.
من نمی توانم چیزی راتغییردهم وتنها باید هرآنچه را که هست بدون هیچ دلیلی بپذیرم.!
کم کم داشتم از ادامه ی راه ناامید می شدم اما نیرویی مرا فرا می خواند.
آفتاب خرامان دردل شب فرو رفت وآسمان را ترک گفت.
به هنگام پایین رفتنش رنگین کمان جهان را خاموش وساکت ساخت.
وانوار پراکنده ی جهان را باخود با قعر رویاها برد.
بادیدن این صحنه نیرویی راباز یافتم که مرا توأم از شادی می ساخت.
ومن این را از خورشید بسیار دولتمند آموختم که به هنگام فروشدن از گنجینه ی بی پایان ثروت
خویش زر به دریا می ریزد.چندان که تهی دست ترین ماهیگیر نیز با پاروی زرین پارو می زند.
من این منظره را دیدم و سیل اشکم در این تماشا پایان نداشت.
آرام آرام به راه افتادم.این بار خیلی بادقت به اطرافم نظر افکندم و سعی کردم معنای زندگی را از
اعماق هستی متوجه شوم.
تصمیم گرفتم این بار از آفریننده ی هستی که خود معنای هستی نیز می دهد،سوالاتم را بپرسم……
درزیر ماهتاب چشم نواز آسمان دستان خدارا گرفتم.
خدا دستانم رافشرد و گفت: بنده ی عزیزم !بگو هرآنچه راکه ذهنت را مشغول کرده است.
بگذار تا باهم این جهان را به تصویر بکشیم.!
وجودم سرشار از امید شد وبعد از لحظه ای درنگ پرسیدم : بالاترین ارزش زندگی چیست؟
چرا بعضی ها انتظار را بالاتریت ارزش می دانند؟
خدا جواب داد : چون آنها نمی توانند ثانیه های زندگیشان را درک کنند.
آنها به معنای واژه ی زمان اهمیت نمی دهندو متوجه نیستند زمان حال در مقابل فردا ارزش
دوچنداندارد.
.همیشه به دور دست ها فکر می کنند و منتظرندکه کس دیگری زندگی را برایشان شیرین کند
ولی خودشان کاری از پیش نمی برند.
اتفاقات در آینده ممکن است رخ ندهدپس کار بیهوده ای است که حیات را صرف فکر کردن به
آینده کرد. البته انتظارگاهی شیرین است چرا که در اعماق آن امیدی پنهان است.
اما توبدان زندگی در تک تک ثانیه ها جاری است
که به هنگام گذر آن رازی دیگر کشف می شود.
کمی آرامش یافتم وگفتم : چرا دیگران در بدست آوردن ثروت در تکاپو اند اما هیچ کس نمی گوید می خواهم برای درک جهان هستی تلاش کنم؟
خدا به من نگاهی انداخت ودر هستی پاکش ذره ذره ی نگاهم را مشاهده کردم.
خدا با مهربانی تمام نگاهم را پاسخ داد وگفت : ثروت جزء مهمی از زندگی است.
انسان باید برای گذراندن زندگی تلاش کند ومردم ثروت را راهی برای این کار می دانند.
ومن خوشحال خواهم شد که بندگانم برای دست یابی به اهدافشان در تکاپو اند.
عزیزکم ! هیچ کس مثل تو فکر نمی کند.
تو می خواهی همگی برای دریلفت رازهای هستی وکشف معجزات تلاش کنند.
اما مردم نمی توانند مثل هم باشند.
تو زندگی را طوری بنا کن که هر روز بتوانی گوشه ای از اسرارطبیعت را کشف کنی
اما بگذار دیگران با طرزفکر خودشان به جلو بروند.
گرمای مضاعف وجودم را سرشار از هستی ساخت.
بر دستان خدا بوسه ای زدم وآخرین سؤالم را پرسیدم : خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خداوند گفت : به آسمان نگاه کن که چگونه بعد از وداع خورشید
رنگ های جهان را به سیاهی مبدلکرده است.
من عظمت جهان را درطلوع و غروب خورشید نهفته ام.
خورشید یک معجزه است که از دید آدمی خارج گردیده است
اما در پیش گاه طبیعت ارزش مضاعف می جوید.
هیچ چیز به اندازه ی کشف معجزات نمی تواند یک روز را زیبا سازد و اگر روزی رسد که بتوانی از
زمان چشم گشودن تا هنگام خفتن همه ی این معجزه ها را برقلبت ثبت کنی ، می توانی
شایستگی بهتر زندگی کردن را پیدا کنی!
وفراموش نکن زندگی همیشه در حال تغییر است
تنها باید حقایق را با افکار ت به صحنه ی زندگی راه دهی.