قایقی در تلاطم دریا

...سه نقطه سر خط

قایقی در تلاطم دریا

...سه نقطه سر خط

مادرم...

              داستان                                                    

مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم.او همیشه مایه ی خجالت من بود. 

مادرم برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.

یک روز او به دم مدرسه آمد تا مرا با خود به خانه ببرد.من خیلی خجالت کشیدم.آخر چطور توانست این کار را با من بکند؟به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر نگاهی به او کردم وفورا ازآن جا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی ها مرا مسخره کرد وگفت:"هووو....مامان تو فقط یه چشم داره."

فقط دلم میخواست یک جوری خودم را گم و گور کنم.کاش زمین دهان باز میکرد ومرا ....کاش مادرم یک جوری گم وگور میشد...

روز بعد به مادرم گفتم:"اگر واقعا میخوای منو شادو خوشحال کنی چرا نمی میری؟"

او هیچ جوابی نداد.

حتی یک لحظه هم درباره ی حرفی که به مادرم زدم فکر نکردم،چون خیلی عصبانی بودم.احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت.دلم میخواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با آن نداشته باشم.

سخت درس خواندم و برای ادامه تحصیل به سنگاپور رفتم .در آنجا ازدواج کردم خانه ای برای خود خریدم و تشکیل زندگی دادم.

من از زندگی،بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم،تا اینکه یک روز مادرم به دیدنم آمد.او سال ها بود که من و نوه هایش را ندیده بود.وقتی دم در ایستاده بود ،بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که  او چرا خودش را دعوت کرده و به خانه ی من آمده ،آن هم بی خبر! سرش داد زدم و گفتم:"چطور جرئت کردی بیای به خونه ی من و بچه ها رو بترسونی؟!گم شو از این جا!همین حالا."

مادرم به آرامی جواب داد:"اوه،خیلی معذرت میخوام،مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم."و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز در خانه ام در سنگاپور،دعوت نامه ای برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ای که در آن درس خوانده بودم ،دریافت کردم.ولی واقعیت را به همسرم نگفتم و وانمود کردم به سفر کاری میروم .

بعد از مراسم جشن به کلبه ی قدیمی خودمان رفتم،البته از روی کنجکاوی.همسایه ها گفتند که مادرم مرده است، ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.آن ها بنا به درخواست مادرم نامه ای از او به من دادند.در آن نامه چنین نوشته شده بود:

پسر عزیز تر از جانم،من همیشه به فکر تو بوده ام،مرا ببخش که به خانه ات در سنگاپور آمدم و بچه هایت را ترساندم.وقتی شنیدم که می خواهی به این جا بیای،خیلی خوشحال شدم،ولی ممکن است نتوانم از جایم بلند شوم و به دیدن تو بیایم.خیلی متاسفم از این که وقتی داشتی بزرگ می شدی ،دائما باعث خجالت تو می شدم.آخر می دانی...وقتی تو خیلی کوچک بودی در یک تصادف اتومبیل یکی از چشم هایت را از دست دادی.من به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم تو  با یک چشم بزرگ شوی،بنابراین یکی از چشمانم را به تو دادم.برای من مایه ی افتخار بود که پسرم می توانست با چشم من دنیای جدید را به طور کامل ببیند.

                 با همه ی عشق وعلاقه ی من به تو- مادرت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد